داستان عاشقونههای یه دختر سادهاست که تازه دبیرستانش رو تموم کرده و به بهانهی مسافرت، قصد کار کردن داره تا هدفش رو در زندگیش به دست بیاره؛
ولی، تو این راه با یه پسر پولداری آشنا میشه که بابت رسیدنش به عشق زندگیش، از این دختر کمک میخواد! روزگار دختره ورق میخوره و عوض میشه تا آخرکه میفهمه واقعاَ از چی تو زندگیش فراری بوده…
بهشت دالانیست که وقتی پایان مییابد قدرش را میدانی. وقتی در آغاز این مسیر بودم هیچ گاه در مخیله ام نمیگنجید با حسادتی شاید کودکانه کوتاه کنم راه این دالان را! کاش، میگفتمش که چه خوره ای افتاده به جانم و لحظه لحظه دیوار های دالان را میجود.
ما بی هم نمیتوانیم! هم تو میدانی و هم من… اندکی از غرورت بکاه، سمتم بیا؛ دستت را به سویم دراز کن. این دالان بیتو برایم از جنس جهنم است.
امید واهی داشتن مانند دویدن دنبال سرابی در کویر است و یافتن آبی که محال است! هیچوقت به سراب و کویرش امید نبند؛ اگر میخواهی در آخر بعد از آنهمه دوندگی پشیمان نشوی!
زمانی که آمادهای برای شروع، تنها یک جرقه همه چیز را شعلهور میکند. دختر و پسری آماده ازدواج میشوند. اما روز مرگیها دختر را به فکر فرو میبرد. آیا میخواهد زندگی شبیه مادرش داشته باشد؟