-
دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۵ ب.ظ
-
۴۲۱
معرفی کتاب مایکل وی؛ جلد سوم
کتاب مایکل وی؛ جلد سوم جدال با آمپر رمانی خواندنی از ریچارد پل اوانز است. مایکل وی پسری چهاردهساله است که با کشف کردن استعدادهایش، به سختیها و گرفتاریهای عجیبی دچار میشود و حالا باید با تمام توانش، برای آزادی دوستانش تلاش کند.
اگر از داستانهای ماجرایی لذت میبرید، کتاب مایکل وی؛ جلد سوم را با ترجمهی فرانک معنویامین بخوانید.
دربارهی کتاب مایکل وی؛ جلد سوم
کتاب مایکل وی؛ جدال با آمپر، جلد سوم از مجموعهی مایکل وی، نوشته ریچارد پل اوانز است. مایکل وی پسری چهاردهساله است که استعدادهایش را کشف کرده است اما اتفاق عجیبی رخ میدهد و او را گرفتار سختیها و ماجراهای باورنکردنی میکند. همه فکر میکنند مایکل به سندروم تورت مبتلا است. یک نوع بیماری مغزی نادر که شخصِ مبتلا بیاختیار صداها و کارهایی انجام میدهد که نمیتواند کنترلشان کند. اما ماجرا این نیست. مایکل، یک پسر معمولی نیست. او یک پسر الکتریکی است که میتواند از دستهایش انرژی الکتریکی ساطع کند...
مایکل و دوستانش، باقی اعضای الکتروکلن، بزرگترین نیروگاه استارسورس الجن را نابود کردند و پا به فرار گذاشتند. الجن با کمک ارتش پرو توانست دوستان مایکل را دستگیر کند ولی مایکل هنوز به دامشان نیفتاده است. حالا او که میداند به زودی دوستانش را محاکمه میکنند باید با تمام انرژی و توانش، برای نجات آنها تلاش کند. آیا مایکل میتواند دوستانش را نجات دهد؟
کتاب مایکل وی؛ جلد سوم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران داستانهای فانتزی و پرماجرا از خواندن کتاب مایکل وی؛ جلد سوم لذت میبرند. اگر نوجوانی را میشناسید که به داستانهای تخیلی و فانتزی علاقهمند است، کتاب مایکل وی؛ جلد سوم را به او هدیه بدهید.
دربارهی ریچارد پل اوانز
ریچارد پل اوانز ۱۱ اکتبر ۱۹۶۲ در سالت لیک، یوتا متولد شد. او با نوشتن داستان جعبهی کریسمس که برای فرزندش نوشته بود، مشهور شد و کمی بعد ماجراهای مایکل وی را منتشر کرد.
بخشی از کتاب مایکل وی؛ جلد سوم
چند لحظه طول کشید تا به یاد بیاورم کجا هستم. یکجور حشرهٔ هیولای جنگلی آمازونی روی صورتم میخزید، بهمحض اینکه متوجهش شدم، در جایم نشستم و وحشیانه کنارش زدم. کسی شروع کرد به خندیدن. دختر بومی جوانی دو زانو، کنار من روی زمین نشسته بود. او لباسی، درستشده از پوست درخت، به تن داشت و چیزی در دستش گرفته بود که شبیه یکی از آن رؤیاگیرهایی بود که مادرم عادت داشت به دیوار آویزان کند. همچنین متوجه شدم پایم را در گِل خشکشدهٔ تیرهای پوشاندهاند و رویش را با برگهای بزرگ، و برگها را با ریسمان جوتی پیچیدهاند. در کمال تعجب، مچ پایم دیگر درد نمیکرد. به دختر گفتم: «سلام.»
او با چشمان تیره و دقیقش به چشمانم خیره شد. «دزاو ان هِن کِآی.»
گفتم: «من اصلاً نمیفهمم چی داری میگی. من اصلاً نمیدونم هیچکدوم از شما تو این مدت چی میگفتین.»
او لبخند زد، بعد رؤیاگیر را پایین گذاشت و از آلونکم بیرون دوید.
فکر کردم، حالا چی؟ مدتی همانجا دراز کشیدم و از خودم پرسیدم باید چهکار کنم. هنوز نمیدانستم قبیله چه برنامهای برای من دارد. از ذهنم گذشت باید سعی کنم فرار کنم. ولی کجا میرفتم؟ جنگل میبایست حداقل به خطرناکی اینجا باشد و فرارکردن فقط باعث میشد بیشتر در آن گم بشوم، اگر اصلاً چنین چیزی ممکن بود.
چون عصبی شده بودم، در جایم نشستم و شروع کردم به درستکردن توپهای رعدوبرقی و آنها را بهسمت دیوار پرت کردم که واقعاً کار هوشمندانهای نبود. شنیدهاید میگویند آدمهایی که در خانههای شیشهای زندگی میکنند نباید سنگ پرت کنند؟ میشود اینطور هم گفت که، آدمهایی که در آلونکهای کاهگلی زندگی میکنند، نباید توپهای رعدوبرقی پرتاب کنند، چون دیوار آتش میگیرد. و دیوار واقعاً هم آتش گرفت. مجبور شدم برای خاموشکردن شعلهها از پیراهنم استفاده کنم. تازه آتش را خاموش کرده بودم و داشتم روی تشکم مینشستم و پیراهنم را میپوشیدم که رئیس، درحالیکه دو مرد قبیلهای جنگجو در دو سمتش بودند، وارد آلونک شدند. هنوز دود بسیاری در اتاق بود و رئیس به نقطهٔ سوختهٔ روی دیوار و بعد هم به من نگاه کرد. طبق معمول، جنگجوها فقط با حالتی خشمگین به من خیره شدند، انگار میخواستند اول مرا با نیزههایشان به سیخ بکشند و بعد هم کباب کنند.
رئیس گفت: «بعدازظهر بهخیر مایکل وی.»
جواب دادم: «اومم، سلام.» مطمئن نبودم چطور باید با رئیسهای قبیله صحبت کنم. چشمانم شروع کردند به تکانخوردن. هنوز نمیدانستم آن مرد از کجا اسم مرا میداند. همین حقیقت که او انگلیسی صحبت میکرد هم تا حدی مرا میترساند.
او پرسید: «مچ پات چطوره؟»
«مثل قبل درد نمیکنه.»
او گفت: «بِایست.»
آهسته ایستادم. مچ پایم هنوز کمی دردناک بود، ولی بههیچوجه به دردناکی روز قبل نبود.
گفتم: «بهتر شده.»
او با سرش تأیید کرد و گفت: «داروی جنگل خیلی قویه. تا امشب دیگه درمان شده.»