-
پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۱۱ ق.ظ
-
۴۰۰
معرفی کتاب فرزندخوانده
کتاب فرزندخوانده اثر خوآن خوسه سائر، داستانی از زندگی پسری یتیم است که از شوق دیدن دنیا به کار در کشتی روی میآورد، غافل از اتفاقات و رخدادهای عجیبی که در انتظارش است.
کتاب فرزندخوانده را با ترجمهی روان ونداد جلیلی بخوانید.
دربارهی کتاب فرزندخوانده
فرزندخوانده را مهمترین اثر خوآن خوسه سائر میدانند. خوآن خوسه سائر در فرزندخوانده در قالب داستانی جذاب و خواندنی از احساس بیگانگی صحبت میکند و با نگاهی روانشناسانه آن را میسنجد. داستان، دربارهی پسر یتیمی است که به شوق دیدن دنیا سراغ کار در کشتی میرود و به سفر میپردازد. اما در طی اتفاقاتی باور نکردنی اسیر می شود و ده سال آینده را در کنار سرخپوستانی آدم خوار در آمریکای جنوبی در قرن شانزدهم سپری می کند...
کتاب فرزندخوانده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانهای خارجی از خواندن کتاب فرزندخوانده لذت میبرند.
دربارهی خوآن خوسه سائر
خوآن خوسه سائر در سال ۱۹۳۷ از پدر و مادر سوریهای در آرژانتین به دنیا آمد. تحصیلاتش را در دانشگاه لیتورالِ شهر سانتافه آرژانتین در رشته حقوق و فلسفه آغاز کرد، مدتی به تدریس تاریخِ سینماتوگرافی در همان دانشگاه پرداخت و سال ۱۹۶۸ به پاریس نقلمکان کرد. او از مهمترین نویسندگان معاصر آرژانتین است و در کنار هموطنش سزار آیرا و روبرتو بولانیوِ شیلیایی، از جمله مهمترین نویسندگان نسل دوم ادبیات معاصر آمریکای لاتین است.
او جایزهی نادال را برای یکی از آثارش، از آن خود کرد. خوآن خوسه سائر در ۲۰۰۵ از دنیا رفت.
بخشی از کتاب فرزندخوانده
یتیمی مرا به بندرها کشاند. بوی دریا و بوتههای نمناک شاهدانه، بادبانهای بلند و کشیده که دورونزدیک میشد، سخنان ملوانان پیر، عطر ادویه و پشتهٔ اجناس، روسپیان، الکل و ناخدایان، صداها و تکاپوها؛ اینها همه برایم مثل لالایی بود، خانهام بود، آموزشم میداد، همدم رشدم بود و چنان که در خاطرم مانده است جای پدرومادرم را پُر میکرد. برای روسپیان و ملاحان پادویی میکردم، ناطوری میکردم، گاهی دست میداد در خانهٔ آشنایی بخوابم، اما اغلب شبها را در انبارها و بر بستری از کیسههای اجناس به صبح میرساندم.
کودکیام کمکم به پایان میرسید تا عاقبت روزی یکی از روسپیان در عوض دستمزد پادوییام بدون طلبیدن پول به من خدمتی کرد، که اولینبارم هم بود، و ملوانی پس از آنکه فرمانش را بردم و بازگشتم به پاداش سختکوشیام یک جرعه عرق به من داد و اینطور، چنان که میگویند، مرد شدم.
اما من به بندرها قانع نبودم: عطش دریای بیکران گریبانم را گرفت. کودک همهٔ مشقات جهان را به نادانی و خامی خودش ربط میدهد؛ خیالش است در دوردستها، بر سواحل آنسوی اقیانوس و به دنبال تجربهٔ عبور از آن، میوهْ خوشمزهتر و واقعیتر، خورشید زرینتر و سخاوتمندتر و گفتارها و کردارهای آدمیان مفهومتر، صحیحتر و صریحتر است. این گمانها که خود نتیجهٔ فقر و فلاکت بود، سر شوقم آورد و وادارم کرد بیآنکه در اندیشهٔ چندوچون سرنوشتی باشم که برمیگزیدم، خدمتکار کشتی شوم و خودم را به دریا برسانم: مهم آن بود که به جایی دور بروم؛ بیقرار از شادی و شور، به هر جای این افق مدور که شد بروم.
سفر در آن آبیِ یکنواخت بیش از سه ماه طول کشید.
پس از چند روز وارد دریای تابان شدیم. آنجا بود که نخستینبار توجهم به آسمان بیکران جلب شد که دیگر هرگز دست از سر من برنداشت. دریا نیز تأثیر آسمان را دوچندان میکرد.
کشتیها، یکی پشت دیگری در فواصل معین، آهستهآهسته از تهیِ قلمرو آبیگون عظیمی عبور میکرد که شبها به رنگ سیاه درمیآمد و در بلندای آسمان به نقطهنقطههای نورانی مزین میشد. نه یک ماهی، نه یک پرنده و نه یک ابر به چشممان نخورد.
دنیای آشنا فقط در خاطراتمان باقی بود. ما تنها ضامنان آن دنیا در آن فضای تخت و یکنواخت آبیرنگ بودیم. خورشید هر روز به حالتی تازه پدیدار میشد، در افق سرخی مینمود و بالای سرمان زرد و تابان بود. بااینحال واقعیات بسیار ناچیز بود.
چند هفته که گذشت گرفتار هذیان و وهم شدیم: عقایدمان بهتنهایی و خاطرات صرفمان آنقدر که بایست اعتبار نداشت. کمکم نام و حس دریا و آسمان بیمعنا میشد و از بین میرفت.
هر چه ریسمانها یا چوبِ بدنهٔ کشتیها کهنه و بادبانها نخنماتر میشد، پیکرهای پراکنده بر عرشهٔ کشتی فربهتر و حضورشان دردسرسازتر میشد.
گاهی میگفتند کشتی اصلاً حرکت نمیکند. گفتی سه کشتی را در صفی ناصاف، به فاصلهٔ مشخص از هم، به این فضای آبیرنگ چسباندهاند. وقتی خورشید پشتسرمان در افق پدیدار میشد و باز در آنسوی آسمان، روبهروی دماغهٔ کشتی در افق مینشست، رنگ فضا تغییر مییافت. ناخدا انگار جادو شده باشد بر عرشه میایستاد و در این تغییراتِ رنگ غور میکرد. گاه واقعاً دلمان میخواست یکی از آن هیولاهای دریایی که در بندرها نقل مجالس بود پیدا شود. اما هیچ هیولایی ندیدیم.
دانلود رایگان