-
يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۴۵ ب.ظ
-
۶۲۷
معرفی کتاب پسران دوزخ؛ فرزندان قابیل
پسران دوزخ، فرزندانِ قابیل رمانی از مجید پورولی کلشتری، نویسنده معاصر ایرانی با موضوع گروهک تروریستی داعش است.
درباره کتاب پسران دوزخ؛ فرزندان قابیل
در این رمان زنی ایرانی به اسم فاطمه برای سخنرانی به عراق میرود و آنجا گرفتار داعش میشود. جوانی به اسم خالد او را از هتلی در بغداد میرباید تا نامزدش امجمیل، زن را اعدام کند و این صحنه را در شبکههای اجتماعی منتشر کند تا خالد از این طریق وفاداری خود را به ابوبکر بغدادی اعلام کند. اما اتفاقاتی که می افتد ام جمیل را متحول میکند. داستان از زبان ام جمیل روایت میشود که به دلیل نگاه زنانه او دیدی متفاوت نسبت به آثار مشابه خود به خواننده میدهد.
خواندن کتاب پسران دوزخ؛ فرزندان قابیل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران رمانهای فارسی با موضوعات سیاسی و مذهبی.
بخشی از کتاب پسران دوزخ؛ فرزندان قابیل
فاطمه را گرفتیم... قرار است اعدامش کنیم.
و حالا فاطمه اینجاست. درست برابر چشمهای من؛ در این کیسهٔ رنگباختهٔ کنفی. کیسهای که خالد درش را با طنابی سیاه بسته است و انداخته گوشهٔ اتاقک. میتوانم چَشمهایم را ببندم و تصوّر کنم فاطمه را... زنی میانهسال با پاهایی بسته و دهانی چَسبخورده و مچاله. زنی که وحشت تمام زندگیاش را فرا گرفته، زیرا میداند تا چند ساعت دیگر سرش با چاقو از بدنش جدا خواهد شد و خانوادهاش میتوانند فیلم سر بریدنش را از بیشتر شبکههای اجتماعی تماشا کنند!
دوست دارم توی کیسهٔ کنفی را تجسّم کنم. لابد حالا فاطمه برای نفسکشیدن تقلا میکند. کسی که سخت وحشت کرده باشد نفسکشیدن برایش دشوار است، چه برسد حالا. خبر گمشدنش را همهٔ تلویزیونهای ایرانی و فارسیزبان اعلام کردهاند. لابد توی کیسه از درد به خود میپیچد. لبهای ترکخوردهاش از خونی خشکیده سیاه شده و هنوز دستها و پاهایش - از لگدهایی که خورده - کبود است.
نقشهشان کاملاً بیعیب و نقص بود؛ حسابشده و از روی برنامه. درست مثل ماجرای غریب یک آدمربایی که توی فیلمهای هالیوودی مدام به تصویر کشیده میشود. همهچیز طبق نقشه پیش رفته. فاطمه، بیخبر از همهجا، لباس تن کرده بود و از اتاق شمارهٔ ۳۵۰ هتل البغدادی بیرون آمده بود و از راهروی باریک طبقهٔ سوم هتل گذشته بود و برابر درهای آهنی آسانسور ایستاده بود. چَشمهایم را میبندم و تمام روایت خالد را، همانطور که برایم تعریف کرده، تصوّر میکنم.
درهای آسانسور باز میشود و دو مرد، با صورتهای پوشیده و مخفی، به طرف فاطمه هجوم میبرند.
تا فاطمه بخواهد بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده، پارچهای نمناک برابر بینیاش میگیرند و فاطمه از هوش میرود. آدمهای ناشناس فاطمه را توی کیسهای کنفی میاندازند و دوباره او را به اتاقش برمیگردانند. آنجا دستها و پاهایش را میبندند و فاطمه را میاندازند توی یخچال.
ده دقیقه بعد، توی لابی هتل البغدادی، مسافرهای بیخیال و بیخبر، دو کارگر هتل را میبینند که با لباسهای فُرم یخچالی را - شاید برای تعمیر - از هتل خارج میکنند.
هیچیک از میهمانها، صدای خفهٔ نفسهای یک زن را از توی یخچال نمیشنوند. یخچال پشت یک وانت سفیدرنگ قرار میگیرد و وانت آرام و آهسته از خیابانهای شهر میگذرد و رو به باغ هابیل حرکت میکند. غروب همان روز، یخچال - شاید تعمیرشده و بیعیب!
- دوباره به هتل برگشته بود. یخچالی که دیگر فاطمه در آن نبود. مأمورهای پلیس توی لابی و طبقات مشغول پرسوجو و تحقیقات اولیه بودند و رئیس هتل از خراببودن اتفاقی دوربینهای مداربستهٔ طبقات هتل متأسف بود!
ظهر همان روز، یک ناشناس، که گویا برای مسئولان هتل البغدادی زیاد هم ناشناس نبود، کلید اتاق فاطمه را پس داده بود، صورتحساب چندروزهاش را پرداخت کرده بود و حالا... حالا فاطمه اینجاست؛ توی باغ هابیل؛ توی اتاقک خشتی یادگار عمهحمیرا؛ جایی که دست هیچکسی به او نمیرسد. آهسته به طرفش میروم... میایستم بالای سرش.
میدانم که صدای پاهایم را شنیده. شاید نمیداند که این صدای پاهای زنی است که قرار است توی مه، با دستهای خودش، او را بکُشد و زیر درخت سیب دفن کند.
دانلود