-
جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۳۵ ب.ظ
-
۴۶۱
دانلود رمان دختری با چشمان سرخ
در خانواده ی بزرگ و ثروتمند رشیدی دختری به دنیا می آیددختری با چشمان سرخ وحشتی همه خانواده را فرا می گیرد همهمه ای بر پا می شود او را دختر شیطان میدانند خانواده اش او را از خود دور میکنند و به زنی در روستایی دور افتاده می سپارند تا او را بزرگ کند آیا او واقعا دختر شیطان است؟ چه آینده ای در انتظار اوست؟
دانلود رمان دختری با چشمان سرخ
شاید عجیب باشه ولی همه خاطراتم از نوزادی تا حالا ، مثل یه فیلم جلو ی چشمم حرکت میکنه حتی چهره ی پدر و مادر واقعیم رو به یاد دارم شاید حق داشتن من رو دختر شیطان بدونن خودمم کم کم دارم به همین نتیجه میرسم که یه آدم عادی نیستم.
به اتاق کوچیکِ خوشگلم رفتم سایه ها پشت پنجره بودن هیچ وقت به اتاقم وارد نمیشدن آخرش که میفهمم شما کی هستین .
پارت دوم
شالم رو از سرم برداشتم و موهای خرمایی مایل به قرمزم رو باز کردم و آزادانه دورم ریختم
لباسهایی که حسابی خاکی شده بود را از تنم کندم و با یه نشونه گیری دقیق گوشه اتاق انداختم با لباسی راحت از اتاق بیرون رفتم
چرا مامان زری این طور صدام میکنه آهسته و درگوشی بود ولی تو کل خونه می پیچید نمی دونم چرا قلبم شروع به کوبیدن به سینه ام کرد
چیه مامان کاری داشتی؟ـ نه مادر
مطمعن بودم صدای مامان نیست ولی دلم میخواست خودم رو گول بزنم به خاطر این دوباره ازش پرسیدم
پس چرا صدام زدی؟ـ کی صدات زدم مادر ؟ حتما خیالاتی شدی
امشب قصد کشتن منو دارن ؟ این صدای کیه؟
چرا تمومش نمیکنه؟ ـ آسا بیا بیرون
چی؟ عمراً برم مگه دیونم ؟ اصلاً نگهبانای من کجا رفتن ؟
دانلود رمان دختری با چشمان سرخ
به طرف پنجره رفتم اونجا بودن یه کم دلم آروم گرفت ولی متوجه شدم به طرف من حرکت میکنن
یعنی چی شده؟ اشاره کردن به دنبالشون برم یعنی صدای اونا بود؟
این وقت غروب کجا برم آخه؟
از خونه خارج شدم به طرف جنگل حرکت کردن خدای من تا ده دقیقه ی دیگه هوا تاریک میشه
شبا از جنگل میترسم چه کنم؟
به اجبار دنبالشون حرکت کردم از شدت استرس بدنم میلرزید با اینکه میدونستم کاری باهام ندارن ولی شب جنگل ترسناک بود
احساس میکردم زمین زیر پایم به سرعت میچرخد به طور حتم میتوانم بگویم که طی العرض کردم
تقریبا به وسطای جنگل رسیدیم که ایسادن منم جلوتر نرفتم
به اطرافم نگاه کردم کلبه ای زیبا کنار برکه ای آب به زیبایی می درخشید با این که هوا تاریک بود ولی زلالی آب نمایان بود نوری از داخل کلبه به بیرون میرسید
رو به سایه یه گفتم ـ چرا منو اینجا آوردین؟
دوباره همون صدای عجیب ـ وقتش رسیده میخواد تو رو ببینه
هوا تاریک شده بود اما به یک باره تاریکتر شد گرمایی عجیب همه جا را گرفت عرق از سر و رویم میچکید نفس کشیدنم سخت شده بود ولی با دیدن فرد روبرویم نفس کشیدن از یادم رفت پایم سست شد و با زانو بر زمین افتادم سوزش زانویم در برابر وحشتی که همه ی وجودم را گرفته بود هیچ بود به سختی روی زمین نشستم و سعی کردم خودم رو کمی عقب بکشم ولی توان حرکت
دانلود رایگان